معنی کج دار و مریز
فرهنگ معین
(~. مَ) (ص.) (عا.) رفتار همراه با احتیاط و مدارا.
حل جدول
مثل ملاحظه کاری و احتیاط
کنایه از ملاحظه کاری و احتیاط
کجدار و مریز
مثل ملاحظه کاری و احتیاط
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی هوشیار
(مصدر) چیزی را کج کردن. یا کج دار و مریز. کج داشتن چیزی و فرو نریختن آن: } کرد خون همه بگردن زلف گفت: کجدار طره را و مریز . { (کمال خجندی)، (تعبیر مثلی) چون کوزه آب را کج کنند عاده آب از لوله ریزد ولی طوری بدقت و احتیاط آنرا باید نگاه دارند که در عین کجی فرو نریزد ازین رو این تعبیر برای لطف و قهر مهربانی و سختگیری و امثال آن آید مدارا: } کج دار و مریز ساقی دهر می بین و مکن حواله بر غیر . { (ابو الفیض فیاضی)، دفع الوقت کردن بتاخیر انداختن یا کج دار مریز کردن. مدارا کردن: } نه از رحم است گر خونم نریزد چشم فتانش که کجدار و مریزی میکند بر گشته مژگانش . { (محسن تاثیر)
لغت نامه دهخدا
کج. [ک ُج ج] (اِخ) قتیبهبن کج بخاری محدثست. (منتهی الارب).
کج. [ک َج ج] (اِخ) یوسف بن احمد کج قاضی است. (منتهی الارب).
کج. [ک َ] (ص) نقیض راست باشد که آن خم و معوج و ناراست است. (برهان). ضد راست و آن را کژ نیز گویند. (آنندراج). خم. خمیده. نار است. معوج. پیچیده. منحرف. (ناظم الاطباء). کژ. (یادداشت مؤلف). مقابل راست. مقابل آخته:
هیچ کج هیچ راست نپذیرد.
سنائی.
آری همه کج ز راست بگریزد
چون دال که در الف نپیوندد.
خاقانی.
دی گله ای ز طره اش کردم، از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند.
حافظ.
راستی آنکه طلب می کند از عقد سپیچ
او در اندیشه ٔ کج فکرت عالی دارد.
نظام قاری.
کج را با راست گر تلاقی افتد
چون تیر و کمان زیاده از یکدم نیست.
واعظ قزوینی (از امثال وحکم).
- دست کسی کج بودن، عادت یا جنون دزدی داشتن.
- سخن کج، سخن دروغ. سخن ناراست:
سخن گفتن کج ز بیچارگیست
به بیچارگان بر بباید گریست.
فردوسی.
دروغ است گفتار تو سربسر
سخن گفتن کج نباشد هنر.
فردوسی.
- کج نشستن و راست گفتن، تعبیری است طعن آمیز، مقابل راست نشستن و کژ گفتن، چه راست نشستن نشانه ٔ اطمینان و اتکاء است و کج نشستن نمودار ترس و عدم اعتماد به نفس و مراد آنکه بانمودن عدم اعتماد از کج نشینی، سخن راست و نیامیخته بدروغ توان گفت:
بیا تاکج نشینم راست گویم
که کجی ماتم آرد راستی سور.
انوری.
ای دل تویی و من بنشین کج، بگوی راست
تا ز آفرینش تو جهان آفرین چه خواست.
اوحدی.
رجوع به کج نشستن شود.
کج و معوج
کج و معوج. [ک َ ج ُ م ُع ْ وَ] (ص مرکب، از اتباع) کج و کوله. کج مج. (یادداشت مؤلف). رجوع به کج و کوله و کج مج شود.
کج و چوله
کج و چوله. [ک َ ج ُ چ َ چو ل َ / ل ِ] (ص مرکب، از اتباع) کج و کوله. رجوع به کج و کج و کوله شود.
کج و کوله
کج و کوله. [ک َ ج ُ ک َ / کو ل َ / ل ِ] (ص مرکب، از اتباع) کج واج. (یادداشت مؤلف). کج و چوله. کج و معوج. کژ و مژ. (فرهنگ فارسی معین).
کج داشتن
کج داشتن. [ک َ ت َ] (مص مرکب) چیزی را کج کردن. (فرهنگ فارسی معین). داشتن بغیر استقامت. نه بر استقامت و راستی قرار دادن. به جانبی متمایل نگاه داشتن.
- کج دار و مریز، متمایل داشتن چیزی و فرو نریختن محتوی آن. متعاقب عملی، به مهارت و تردستی نقیض آن عمل کردن چنانکه خللی ببار نیاورد:
کرد خون همه بگردن زلف
گفت کج دار طره را و مریز.
کمال خجندی (از آنندراج).
یارب تو جمال آن مه مهرانگیز
آراسته ای به سنبل عنبربیز
پس حکم همی کنی که در وی منگر
این حکم چنان بود که کج دار و مریز.
(منسوب به خیام).
- امثال:
جامی که به دست تست کج دار و مریز.
(از امثال و حکم).
(تعبیر مثلی) چون کوزه ٔ آب را به جانبی متمایل کنند عادتاً آب از لوله یا دهانه ٔ آن ریزد ولی طوری بدقت و احتیاط آن را باید نگاه دارند که در عین کجی فرونریزد، از این رو این تعبیر برای لطف و قهر، مهربانی و سختگیری و امثال آن آید. (از فرهنگ فارسی معین):
کج دار و مریز ساقی دهر
می بین و مکن حواله بر غیر.
ابوالفیض فیاضی (از آنندراج).
- || احکامی که بجا آوردن آن دشوار باشد. (از غیاث اللغات).
- || دفعالوقت و عذر و بهانه. (ناظم الاطباء). به تأخیر انداختن. (فرهنگ فارسی معین).
- || مکر. (ناظم الاطباء).
- کج دار و مریز کردن، مماشاه و مداراکردن:
نه از رحم است گر خونم نریزد چشم فتانش
که کج دار و مریزی می کند برگشته مژگانش.
محسن تأثیر (از آنندراج).
کج و مج
کج و مج. [ک َ ج ُ م َ] (ص مرکب، از اتباع) کج مج. (ناظم الاطباء). رجوع به کج مج شود.
معادل ابجد
491